رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

مــــــــــــــــــــــلوس

به بهانه شب یلدا

پنجشنبه 30 آذر الهی من قربون اون دوتا برامدگی کبود زیر لثه های پایینت برم که اثر هرچی داروی هومیوپاتیه از بین برده. این دوتا دندون کرسیت هم که دربیاد دیگه شونزده تا مروارید خوشگل داری که البته بعضی هاش هم به لطف قطره آهن سیاه شده. دوشنبه می خواستم ببرمت بیرون تنبلی کردم، از فرداش اونقدر هوا آلوده شد که الان همین کوههای دو وجب اونطرف تر هم دیده نمیشه. چند شب پیش بردم رو تختت بخوابونمت، چشمت افتاد به توپهای بالای کمد. عمه ات رو بعد از سه ماه می بینی اینجوری براش ذوق نمی کنی! گیر دادی پـّو که برات آوردم کلی بازی کردی و شب هم پیش خودمون خوابیدی. شب یلدای دوسال پیش تو با ما نبودی. پارسال مامان ما رو برای شام دعوت کرده بود رستوران. چه قدر ...
30 آذر 1391

هومئوپاتی

دوشنبه 27 آذر اول از همه بگم که دیروز کلی ضایع شدم به خاطر اینکه یکی از تلخ ترین حقایق زندگیم رو از دهن یه پزشک شنیدم: "اگه شما دو تا درمان بشید خواب بچه هم درست میشه." همیشه از انبوه روشهای تشخیصی و انواع و اقسام داروهایی که به ندرت می تونند مشکلی رو حل کنند متنفر بودم و الان دارم به چشم خودم می بینم که دو قطره داروی با منشاء طبیعی که بعد از حدود دوازده ساعت تاثیر خودش رو گذاشته، چطور باعث شده که پسرک من از نیمه های شب گذشته خواب راحت تری داشته باشه و با خنده از خواب بیدار شه و در طول روز هم آرامش داشته باشه. خیلی تشویقم کرد برای از شیر گرفتنت و کلی سرزنش به خاطر شکلات هایی که یواشکی تو خونه مامان اینها می خوری. یه سری پرهیز غذایی برای ...
27 آذر 1391

داستان اسباب بازی ها

یکشنبه 12 آذر این داستان اسباب بازی ها نمی دونم چیه که اینقدر زود دل بچه ها رو می زنه. کارِت شده این که بیای در کشو کمدهات رو باز کنی همه رو بریزی بیرون بری. اون روزی که شروع کردم به کنار گذاشتن بطری های خالی شامپو و یه سری خرت و پرت هایی که به نظرم جالب می اومد، اصلا فکرش رو نمی کردم که یه روزی کمدت بشه انفجار اسباب بازی هایی که خیلی هاش برای من هم جالب نیست. من خودم بچه که بودم یه مدت سرگرمی بعداز ظهرهام این بود که برم تو باغچه گِل بازی کنم. کلا با هیچ اسباب بازی ای به جز لگو و قطار و اون چرخه که به چوب وصل بود و تق تق صدا می کرد و تو هم یکی ازش داری زیاد حال نکردم. کلا تو هم اسبب بازی خوب زیاد داری ولی تنها چیزی که هیچ وقت نتونستم هضم ک...
23 آذر 1391

وای چقدر ملوسه

چهارشنبه 1 آذر داشتم با کریر از آسانسور میاوردمت بالا، نگاهت کردم همون شعری که همیشه واست می خوندم اومد توی ذهنم. الان اگه محمد اینجا بود اونم ادامه اش رو می خوند: دوماد منم اون عروسه، شعر منو تکمیل می کرد! امروز صبح نزدیکای ساعت هفت بیدار شدی رفتم برات شیر درست کردم خوردی دوباره خوابت برد. ولی من طبق عادت بعد از ساعت هفت دیگه خوابم نبرد پاشدم اومدم پای اینترنت، بعد از مدتها یه دل سیر با ملاحت چت کردم تا ساعت نه! بعد تو بیدار شدی صبحونه خوردیم با محمد از در اومدیم بیرون اون رفت دنبال کار خودش، ما هم رفتیم دنبال وام. هنوز راه نیفتاده دوباره شیر خواستی، منم تو شیشه شیرت که با آب جوشیده پر کرده بودم شیرخشک ریختم و دادم دستت و وارد اتوبان شد...
6 آذر 1391
1